بچه تـَر که بودم
شهر بارونی

 

بچه تـَر که بودم ، 
 
همان موقع ها که مثلاً نمی فهميدم ،
 
يا شايد برای بازيگوشی ، 
 
حواسم را به کوچهِ
 
خیال پرت می کردم 
 
و به شيطنت های کودکانه دَکی می دادم ، 
 
روزها پـُر بود 
 
از شکوفه های درختِ گيلاس و 
 
خنکای تابستان ، 
 
بود نشان دادن ِ ستاره ها 
 
با همان انگشت های کوچک و شمارش تا دَه .. 
 
روزهای کودکي 
 
صدای زنجيـرِ چرخ هايم 
 
لذتـ بخش ترين سمفونيه ی جشنواره ی زنـدگی بود .. 
 
همان پيراهنِ باغچهِ گونه 
 
از ديدِ چشم های من زيباترين لباس .. 
 
خنده هايم بوی بهار داشت 
 
و پاييزم ندای خَش خَشِ ايجاد شده 
 
از کفش های من .. 
 
خدا را خوب ميفهميدم ، 
 
درختان سرو و بوتـه های رُز پـُر بود 
 
از عطرِ خدا ، 
 
اصلاً با کوتاه ترين نفَس ، 
 
خدایم خودش را ظاهر می کرد و 
 
بوسه می گذاشت بر گونه هايم .. 
 
آن موقع ها ماه را بو می کردم ، 
 
ستاره ها به تسخیـر دستانم در می آمدند .. 
 
به گیاهـان سلام می دادم و کلآغ را در آغوش می گرفتم ..
 
حتی به آفتابگردان ، 
 
خورشیـدِ نقاشی شده ی 
 
کف ِ دستانم را 
 
تعارف می کردم .. 
 
آن روزها مادر عروسک هايم می شدم و 
 
برايشان لالـایی می خواندم ، 
 
اسم هم داشتند ؛ 
 
حتـی اطفار های پرنسس گونه را رقص می پنداشتند .. 
 
کودک که بودم 
 
پاهايم زمين را لمس نمی کرد 
 
و آسمان قدمگاه ـَم شده بود .. 
 
ولی حالا ... 
 
حالا در کـُنجی از ستاره کـِز کرده ام 
 
و شعر می سرایم ، 
 
از چشمانش برای فرزندان نداشته ام می خوانم 
 
و قايق کاغذی را در آبیِ 
 
مردمـک هايش سوق می دهم ؛ 
 
حتی گاهی بـادبان ها را هم می کشم و 
 
با چوبِ درختِ گـردو 
 
سير و سفر می کنم در مردمک هایش .. 
 
خندهِ دار است 
 
با خيالش چای بنوشی و قهر کنی .. 
 
کارم شده است 
 
دامن گلـی گلی ام را بر تَن کنم و 
 
در مزرعه کوچکم 
 
بادبادک هوا کنم .. 
 
از چارديواری ستاره ام آويزان شوم و 
 
برای ديگر کهکشان ها دست تکان بدهم .. 
 
يا اصلاً برای او پيپ روشن کنم 
 
و مهمانش کنم به يک فنجان عشق ..
 
کار است ديگر ، 
 
سبد را زير بغلـم می چپانم و 
 
شاتوت های سياه و رسيده را 
 
برايش از 
 
درخت جدا می کنم و
 
خرمالو را 
 
نارنجی رنگ بسازم ...
 
اصلاً حتی اتفاق افتاده است 
 
که اردی بهـشت آمد و من برايش 
 
از نارنج ها عطر گرفتم و به گيسوانش گِره زدم .. 
 
همه ی اين ها کارِ من است .. 
 
روی صندلی چوبی ستاره ام می نشينم 
 
و کتاب می خوانـم ،
 
غصه می خورم ، 
 
نگاهش می کنم ، 
 
عاشقــش می شوم ... 
 
اصلاً همه ی اين حرفا به کنار ، 
 
حتی ديگر خدا دعوتم را نمی پذيرد ، 
 
اصلا نه من ميزبـــان خوبی نيستم ..
 
قرار بود بیاید .. 
 
روی میزهای عسلی 
 
برایش قهوه قجری بگذارم و
 
از روزگار گله کنم و 
 
از مهربانی بسیارش هیچ نگوید ؛
 
اصلا ًدم هم نزند .. 
 
قرار بود 
 
مقداری در ستاره ام میهمان باشد ،
 
خنده هایش را قُربان شوم و 
 
در دلم قنـد آب شود .. 
 
قرار بود برایم از آسمان ِ هفتمش 
 
مقداری مهربانی بیاورد 
 
برایش کتاب بخوانم و 
 
او هم گیسوانم را ببافد ؛
 
اما یادم نبود ؛
 
من میزبـانِ خوبی نیستم !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ادامه مطلب

cache01last1454097511